کم پیدا شدم این روزها.....
ببخشید منو .
پی نوشت : در نبودم خیلی ها رفتن .
مالوتودو ، نوازش ، مسیحا ، مبهم ، لیلا......
لطفا از خودتون بهم خبر بدید .
کم پیدا شدم این روزها.....
ببخشید منو .
پی نوشت : در نبودم خیلی ها رفتن .
مالوتودو ، نوازش ، مسیحا ، مبهم ، لیلا......
لطفا از خودتون بهم خبر بدید .
می دونم خیلی دور شدیم از هم .
و می دونم خیلی کارا کردم که نباید می کردم .
می دونم گاهی شک کردم بهت . به قدرتت و به وجودت .
خیلی وقتا هم نتونستم اثباتت کنم واسه یکی دیگه و خودمم گم شدم .
تو یه دوره زمانی اذیتت کردم ، انکارت کردم ، الکی ترسیدم ازت و......
منو ببخش .
منو ببخش .
منو ببخش .
پ.ن: میشه تقاص کارام رو آدمهای
دوست داشتنی زندگی م پس ندن ؟
میشه مراقبشون باشی همیشه؟
دلم می خواست به جای درس و مشق
پیچ و تاب ِ لباس مادرم را از بر می کردم .
دستهاش را می گذاشتم روی چشمهام
بعد دیگر گم نمیشدم توی هزارتوی جیغ و کابوس .
وارد دنیای ِ مادرانه هاش می شدم و هیچ غمی نداشتم دیگر .
کاشکی میشد چشمهام را ببندم......تا ناخن کش ِ روحم از کار بیفتد .
خیلی خوب میشد
اگر یک هفته قبل از مرگت
خبر می دادند بهت .
نه برای اینکه بروی و حلالیت بگیری و یا اصلا
بشینی حسرت بخوری یا بروی کارهایی را بکنی که
وقتش را نداشتی حتی .
فقط به خاطر اینکه یک هفته ذهنت آسوده باشد .
یک هفته زندگی ت پاک شود از جزئیاتی که با دیدنشان یا
یادآوریشان حرص میخوری . یک هفته هیچ صدایی نباشد توی سرت
و یک هفته توی عمرت درد را حس نکنی اصلا .
اصلا یک هفته توی قفست پرواز کنی .
توی این یک هفته آدم دیگر نه گم میشود ، نه دهانش مزه ی گس ِ
آدمیت می دهد .....اصلا چیزی برای غرغرکردن باقی نمی ماند .
آدم توی این یک هفته عاشق تیک تاک ِ ساعت خواهد بود .
بعد از یه شب موندن تو بیمارستان
حالا قدر سلامتی رو بیشر می دونم .
حتی با یه شب خوابیدن تو بیمارستان :/
اگه میشد
هیچ وقت نمیومدم به این دنیا
متنفرم از تحمیل کردن خودم .
می خواهم عق بزنم .
تمام چیزهایی که می دانم را ،
تمام دردهام را ،
حرفهای نگفته م را ، حقهایی که ادا نکردم
هیچ وقت ، تمام ِ احساساتم را ، اقلیت بودنم را
عق بزنم . تف کنم روی دیوار ، بعدش با یک قلم مو همه اینهارا
مخلوط کنم باهم و .......
قلم موی ِ آغشته را بزنم به تمام آدمهای دور و برم .
پی نوشت : شادی ِ جنون آمیزی ریخت به جانم .
این فانتزی ِ غیر قابل ِ انجام .
دل است دیگر.....
گاهی هوایی می شود....
که یک شب بکند از همه چیز
و با یک نفر برود یک جایی....
یک جایی که دور باشند از نگاهها
و صداهای نکره ای که هی مسافر و مشتری
می خواهند و دور باشند از هوایی که مسموم است
اطراف خلوتشان .
یک جای بلند که به آسمان هم نزدیک باشد....هی گاز بزنند
به ساندویچ هاشان و با دست بهم ستاره هارا نشان بدهند .
یک جایی که رود هم داشته باشد . که پاچه هاشان را بزنند بالا و
و بگذارند خنکی آب بدود زیر پوستشان و قلقلکشان بدهد هی و مبرایشان کند
از نبودن .
هیچ وقت آدم هارا نشناختم .
همیشه با تردید بهشان نگاه کردم.....
می شناسم ؟ نمیشناسم ؟
هیچ وقت قوس های بدنشان را ،
فرم لب ها و حالت چشمهاشان را از بر نکردم .
نه این که نخواهم ها....نتوانستم .
آدمهارا نه از روی صورت که از روی زنگ صداشان ،
ترتیب نفس کشیدنشان ، صدای پاهاشان و.......
صدای قلبشان می شناسم .
هیچ وقت آدمهارا از بر نشدم .