Immortal Insomnia

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

.

کم پیدا شدم این روزها.....

ببخشید منو .

 

 

پی نوشت : در نبودم خیلی ها رفتن .

مالوتودو ، نوازش ، مسیحا ، مبهم ، لیلا......

لطفا از خودتون بهم خبر بدید .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

من و خدا

 

می دونم خیلی دور شدیم از هم .

و می دونم خیلی کارا کردم که نباید می کردم .

می دونم گاهی شک کردم بهت . به قدرتت و به وجودت .

خیلی وقتا هم نتونستم اثباتت کنم واسه یکی دیگه و خودمم گم شدم .

تو یه دوره زمانی اذیتت کردم ، انکارت کردم ، الکی ترسیدم ازت و......

منو ببخش .

منو ببخش .

منو ببخش .

 

پ.ن: میشه تقاص کارام رو آدمهای

دوست داشتنی زندگی  م پس ندن ؟

میشه مراقبشون باشی همیشه؟

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

دلم می خواست به جای درس و مشق

پیچ و تاب ِ لباس مادرم را از بر می کردم .

دستهاش را می گذاشتم روی چشمهام

بعد دیگر گم نمیشدم توی هزارتوی جیغ و کابوس .

وارد دنیای ِ مادرانه هاش می شدم و هیچ غمی نداشتم دیگر .

کاشکی میشد چشمهام را ببندم......تا ناخن کش ِ روحم از کار بیفتد .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

خیلی خوب میشد

اگر یک هفته قبل از مرگت

خبر می دادند بهت .

نه برای اینکه بروی و حلالیت بگیری و یا اصلا 

بشینی حسرت بخوری یا بروی کارهایی را بکنی که 

وقتش را نداشتی حتی .

فقط به خاطر اینکه یک هفته ذهنت آسوده باشد .

یک هفته زندگی ت پاک شود از جزئیاتی که با دیدنشان یا

یادآوریشان حرص میخوری . یک هفته هیچ صدایی نباشد توی سرت

و یک هفته توی عمرت درد را حس نکنی اصلا .

اصلا یک هفته توی قفست پرواز کنی .

توی این یک هفته آدم دیگر نه گم میشود ، نه دهانش مزه ی گس ِ

آدمیت می دهد .....اصلا چیزی برای غرغرکردن باقی نمی ماند .

آدم توی این یک هفته عاشق تیک تاک ِ ساعت خواهد بود .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

.

 

بعد از یه شب  موندن تو بیمارستان

حالا قدر سلامتی رو بیشر می دونم .

حتی با یه شب خوابیدن تو بیمارستان :/

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

.

 

اگه میشد

هیچ وقت نمیومدم به این دنیا

متنفرم از تحمیل کردن خودم .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

تولدی دیگر

 

می خواهم عق بزنم .

تمام چیزهایی که می دانم را ، 

تمام دردهام را ، 

حرفهای نگفته م را ، حقهایی که ادا نکردم 

هیچ وقت ، تمام ِ احساساتم را ، اقلیت بودنم را

عق بزنم . تف کنم روی دیوار ، بعدش با یک قلم مو همه اینهارا

مخلوط کنم باهم و .......

قلم موی ِ آغشته را بزنم به تمام آدمهای دور و برم .

 

 

پی نوشت : شادی ِ جنون آمیزی ریخت به جانم .

این فانتزی ِ   غیر قابل ِ  انجام .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

هوایی

 

دل است دیگر.....

گاهی هوایی می شود....

که یک شب بکند از همه چیز 

و با یک نفر برود یک جایی....

یک جایی که دور باشند از نگاهها 

و صداهای نکره ای که هی مسافر و مشتری

می خواهند و دور باشند از هوایی که مسموم است

اطراف خلوتشان . 

یک جای بلند که به آسمان هم نزدیک باشد....هی گاز بزنند

به ساندویچ هاشان و با دست بهم ستاره هارا نشان بدهند .

یک جایی که رود هم داشته باشد . که پاچه هاشان را بزنند بالا و 

و بگذارند خنکی آب بدود زیر پوستشان و قلقلکشان بدهد هی و مبرایشان کند

از نبودن .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

آدمها

 

هیچ وقت آدم هارا نشناختم .

همیشه با تردید بهشان نگاه کردم.....

می شناسم ؟ نمیشناسم ؟

هیچ وقت قوس های بدنشان را ،

فرم لب ها و حالت چشمهاشان را از بر نکردم .

نه این که نخواهم ها....نتوانستم .

آدمهارا  نه از روی صورت که از روی زنگ صداشان ،

ترتیب نفس کشیدنشان ، صدای پاهاشان و.......

صدای قلبشان می شناسم .

هیچ وقت آدمهارا از بر نشدم .

  • Sapho 22