Immortal Insomnia

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

برباد رفته....

هیچ وقت نمی بخشمت «نون» .

نه به خاطر یکهویی رفتنت ، نه به خاطر

آن خاکسترهایی که بعد از تو از من باقی ماند ، نه به خاطر

حرفهایی که زدی ، نه به خاطر آن حرفی که امروز  بهم گفتی ،

نه به خاطر نابود کردن 3تکه م و نه به خاطر تلفن ساعت 8صبحت .

که به خاطر دیر آمدنت . 

آخ «نون».......آخ.......

 

 

هومونوشت : یک عدد خانوم عینکی ِ  بر بادرفته.....

سنجاق نوشت : این اولین آهنگی ست که همه ی حرفهام را یکجا

و باهم می زند http://uplood.ir/PptB

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

یک تلفن

فکر می کنی همه چیز برایت تمام شده.....

دیگر حسی نداری روش . واقعا هم نداری ها .

اما.....یک تلفن آن احساسات را بیدار می کند دوباره .

آخ که نابودم کردی «نون» . «خود» ِ 3تکه را نابود کردی .

دیگر یارای نفس کشیدن هم ندارم .

 

 

 

سنجاق نوشت : «ر» جان ! صدای من که شنیدن ندارد :)

بی خیالش باش :-* 

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

حلقه مو هی می آید پایین .

می آید تا روی لبهام . آنوقت با یک بازدم ِ

محکم برش می گردانم سرجاش .

یک روز می رسد که این بازدم هم نیست دیگر .

آنوقت......حلقه ی مو آرام می گیرد .

بعد.....تمام می شود . یکهو .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

این «من» ِ 3تکه....

هر روز کلافه تر از دیروز .

تومجبورم کردی «خودم» را تکه

تکه کنم «من» جان . حالا دیگر هرچقدر هم دنبال

تکه ها بگردی بی فایده است . آنها فرار می کنند از دستت .

الکی نیست که ! مزه ی آزادی را ، مزه ی جنون را چشیده اند .

با هیچی عوضش نمی کنند .

حالا می بینی ؟ 3تکه هستم . دیگر هیچوقت ِ هیچوقت ِ

هیچوقت اینها یک تکه نمی شوند . 

 

 

هومو نوشت : خدا دارد هرتکه را یک جوری مجازات می کند .

خداست دیگر .......هیچوقت نیامد پایین تا این کشمکش را حل کند .

فقط مجازاتشان می کند . 

تکه ها بازیگوش هستند . همان بهتر که توی جنون غرق شوند .

نفس راحت می کشم .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

»خاص« ِ ترسناک

 

من متضادم همیشه .

می گویم باید یکی باشد که همیشه باشد......

ولی الان با درماندگی می گویم که نباشد بهتر است .

در حقیقت نبودن بهتر از بودن است همیشه .

آن یک نفر خاص ست . چون همیشه هست . همین خاص بودنش

است که او را ترسناک کرده . می ترسی آخرش یک روز بزند زیر همه چیز

و برود . نمی شود ترس از دست دادنش را نداشته باشی . 

من که می دانم.....آن یک نفر می آید ، میماند پیشت ، می شود تکیه گاهت ،

همیشه هست.....ولی آخرش همه چیز را به آتش می کشد و می رود . 

حالا تو مانده ای و کلی خاطره ی به آتش نکشیده . که مغزت را می خورند

دقیقه به دقیقه .

 

 

هومو نوشت : یکهو نگذارید و نروید . چون این ترس به جانتان می افتد

که شاید دیگر نبینتتان . شاید دیگر هیچوقت........هوف .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

یک نفر باید باشد توی زندگی آدم...

که پشتت را گرم کنی بهش ، که فرونریزد

و یکهو.....نگذارد و نرود . یکی که مجبور نباشی

بهش بگویی «همیشه باش لطفا» . خودش بداند که باید

باشد . همیشه ی همیشه .

آن یک نفر لازم نیست خیلی خاص باشد....همین که همیشه

هست خاص ست .

 

 

هومونوشت : دوباره دارم گم می شوم . دهانم یک مزه ی

تلخ می دهد . مزه ی آدمیت .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

هیچ عشقی وجود ندارد .

عشق مال آدم و حوا بود . 

که توی آن دنیا همدیگر را شناختند 

و توی این دنیا همدیگر را پیدا کردند .

درحقیقت....ماها همه گمشدگانیم . گمشدگانی که

تا دنیا دنیاست معنی عشق را نخواهند فهمید .

 

 

 

سنجاق نوشت : لیلا . اینطور بی خبر رفتن اصلا

خوب نیست :|

هومونوشت : اقلیت ها بدتر . واقعا خدا هدفش چه بود

از آفرینش اقلیت ؟

پی نوشت : ما محکم ایستاده ایم . ولی جوهرمان دارد تمام می شود . 

ذره ذره .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

:)

 

براساس آخرین یافته ها از کاوشات بنده !

«الف» ِ گرامی ِ ما عاشق شده :)

خوشحالم که این روزها به آرامی می گذرند

خداجان :-*  آینده را هم.....روشن کن برایم .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

حدودا نیم ساعت پیش رسیدم .

بعد ازتاخیر 1ساعته ی هوپیما و بعد از اون هم

بسته شدن فرودگاه مهرآباد به مدت نیم ساعت و سرویس شدن دهنمون :|

الان سرشار از آرامشم . ممنون از اینکه تو این مدت به یادم بودید :-* 

 

 

 

سنجاق نوشت : این مسافرت باعث شد قدر زندگیمو ، قدر تک تک لحظات رو

بدونم ؛ توی جاده ی پیچ در پیچ ِ مریوان . و شکر کنم خدارو به خاطر آرامش ِ

نسبی که توی کشورمون هست ؛ بعد از دیدن پناهنده های عراقی توی اربیل :|

هومو نوشت : انجیرجان ! لطفا به ریش و سیبیلات بگو انقد زود سبز نشن رو صورتت 

و صدات هم هی دورگه نشه چون شبیه مارمولک ِ ماهیتابه خورده شدی داداش :)))

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

پرت شدن به گذشته

خیلی درد دارد .

مثلا امروز. دوباره یادآوری شد .

آن کابوسهایی که می دیدم و جیغ های که خفه شان

می کردم در نطفه و آن حس گناه و تنفر و آن توبه به خاطر

کار نکرده و چیزی که دست خودم نیست .......

آن ترسها دوباره به سراغم آمدند و......آنقدرها هم قوی

نیستم دیگر .

چقدر وقت تلف کردم توی کتابخانه ی حرم و چقدر حرص خوردم 

و....چقدر قصد جانم را کردم . هه .

 

 

هومونوشت : تقریبا تا هفته ی دیگر مسافرتم .

مراقب خودتان و خوبی هایتان باشید .

  • Sapho 22