وقتی که دستت می لرزد الکی
یا وقتی دردش کشنده می شود و مجبور می شوی
با یک چیزی محکم ببندی ش.یا وقتی که سرت
هی تیر بکشد یا روز به روز انرژی ت کمتر شود
و بعدش یکهو به خودت بیای و ببینی اصلا تاثیری ندارند
انگار . اصلا تو نه به زمین و زمان فحش می دهی ، نه غر می زنی
نه گریه می کنی حتی . یکهو میفهمی ناخن کش ِ روحت کار خودش را کرده .
دیگر نه این دردها تاثیر دارند نه خوددرگیری هات و نه صدای تارت حتی .
که شاید تا همین دیروز آرام ِ جان َ ت بود . که باهاش تا عرش هم می رفتی شاید .
حالا وقتش است تصویر تکراری ِ جنگ و جدالهای داخلی ت را بگذاری روبروت
و تعریف کنی ش برای خودت . مثل یک لالایی .