همه لاکامو ، عطرامو می ریزم دور .
دفترای شعر و نقاشی و موسیقی پاره میشن .
چیزای کوچیکی که واسم یادآور ِ خاطرات ِ شیرین هستن می رن تو سطل ِ آشغال .
تارم میره تو کاورش و میفته گوشه ی انباری و خاک می خوره .
و بعد یه مدت یادمون میره .
اون تصویر ِ کشیده شدن دستهام روی سیمهاش
و من صداش .
و آرامشی که جفتمون به هم می دادیم .
ماسکمو محکم تر می کنم و....می خزم تو پناهگاه ِ رنگین کمونی م .
پناهگاهی که سکوتش هم درد می کنه .
- ۹۳/۰۶/۱۸