دراز که می کشی روی تخت...به ماه که نگاه می کنی ...
یک چیزی را میفهمی.اینکه رسیده ای به همان جایی که
هی غر می زدی و می ترسیدی ک برسی بهش
همان جای ِ لعنتی که کر می شوی .
که باید تکانت بدهند تا بشنوی
که چشمهات درد می گیرند ولی اشک نمی ریزند اصلا.
همان جایی که جنگ و جدال داخلی ت در جریان هست ها....
ولی صدایشان را نمی شنوی اصلا .
همان جایی که مجبوری هوا را قطعه قطعه کنی و بچپانی توی ریه هات .
که «خودت» هم نمی تواند روح ِ توی کما رفته ت را بیدار کند .
همان جای ِ لعنتی ِ لعنتی.....که «من ِ هیچ وقت نبوده ت» می گذارد و می رود .
- ۹۳/۰۶/۱۸