Immortal Insomnia

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

هندزفری رو فرو میکنم تو گوشم

و سعی می کنم به این فکر نکنم

که چرا خدا همیشه حرفامو برعکس می کنه .

به دوراهی فکر نکنم و به احساساتم اهمیت ندم .

که آرزو نکنم کاش این جاده هیچ وقت تموم نشه و

من برنگردم . که خیلی وقته هیچی مثل قبل نیست .

که من زیادی خوشبینم . که باید رو پای خودم بایستم .

هندزفری رو می چپونم تو گوشم و لرزش دستهام رو نادیده

می گیرم و میگم که " همه چی درست میشه بالاخره "

 

پ.ن: این روزا هم بی معرفت شدم و هم دسترسی م به نت

کمه . منو ببخشید دوستای همیشگی .


غر نوشت: میشه زودتر از جات بلند شی بابا ؟

عادت دارم همیشه سرپا ببینمت . دختر کوچولوت

خیلی احساس ِ بی پناهی می کنه . الان بیشتر از همیشه بهت

نیاز دارم بابا .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

دراز که می کشی روی تخت...به ماه که نگاه می کنی ...

یک چیزی را میفهمی.اینکه رسیده ای به همان جایی که

 هی غر می زدی و می ترسیدی ک برسی بهش

همان جای ِ لعنتی که کر می شوی .

که باید تکانت بدهند تا بشنوی

که چشمهات درد می گیرند ولی اشک نمی ریزند اصلا.

همان جایی که جنگ و جدال داخلی ت در جریان هست ها....

ولی صدایشان را نمی شنوی اصلا .

همان جایی که مجبوری هوا را قطعه قطعه کنی و بچپانی توی ریه هات .

که «خودت» هم نمی تواند روح ِ توی کما رفته ت را بیدار کند .

همان جای ِ لعنتی ِ لعنتی.....که «من ِ هیچ وقت نبوده ت» می گذارد و می رود .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

مردن خیلی خوب است اصلا .

نه برای اطرافیان....که برای خود ِ آدم .

آدم ها کلی دلشان برایت تنگ می شود .

کلی توی زحمت می افتند ک برای عزایت شیک و پیک کنند!

ولی برای خود ِ آدم خوب است . راحت می شود لااقل .

اطرافیان هم بعد یک مدت یادشان می رود

 و تو میمانی و کلی خاک و یک قاب ِ عکس .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

 

همه لاکامو ، عطرامو می ریزم دور .

دفترای شعر و نقاشی و موسیقی پاره میشن .

چیزای کوچیکی که واسم یادآور ِ خاطرات ِ شیرین هستن می رن تو سطل ِ آشغال .

تارم میره تو کاورش و میفته گوشه ی انباری و خاک می خوره .

و بعد یه مدت یادمون میره .

اون تصویر ِ کشیده شدن دستهام روی سیمهاش

و من صداش .

و آرامشی که جفتمون به هم می دادیم .

ماسکمو محکم تر می کنم و....می خزم تو پناهگاه ِ رنگین کمونی م .

پناهگاهی که سکوتش هم درد می کنه .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

 

فک کنم قبلا گفتم .

که می خوام نباشم .

که یه روزی بالاخره دست و پای خودمو

جمع می کنم و می برمش یه جای دور .

خیلی دلم می خواد نباشم . نباشم و نگران ِ

این نباشم که فلانی الان کجاست یا حالش خوبه یا نه؟

یا خیلی راحت بگم به درک که حالش خوب نیست . به من چه ؟

همه چی رو آسون بگیرم و وجدانم رو خفه کنم . مگه چی میشه؟

فقط....باید بگردم دنبال ِ یه جایی که آدما نباشن . چون آدما

وابسته ت می کنن و بعدشم می ذارن می رن . اینو قبلا گفته بودم .

نگفته بودم ؟ که آدم خیلی تنهاست ؟ که آدم کلی جای ِ خالی داره تو زندگی ش؟

من اینارو گفته بودم . الانم می گم . ولی نه خودم می شنوه نه شماها .

"خودم" همچنان احمق می مونه . یه ساده لوح که همیشه نیمه پر ِ لیوان رو می بینه .

یکی که تا بهش نگن نمی ره . متاسفم . نمی دونم چرا انقدر احمق ِ .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

Human parts only

 

گاهی باید یک تکه از جسم َـت را

بندازی دور و بعدش با خیال ِ راحت

بروی پی ِ زندگی ـت

 

human parts only

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

دیالوگ 2

 

غلت می زنه سمت من

 

- "ف" ؟

- هوم ؟

- هیچ وقت عشق کامل رو به کسی نشون نده .

- چرا ؟

- عشق کامل ترس میاره "ف" . طرفت دیوونه میشه .

دیگه نه میتونه پیشت بمونه نه فراموشت کنه .

 

دستمو می ذارم زیر سرم

 

- چه خبر شده همه دارن بهم راهکار میدن این روزا ؟

- یادت بمونه حرفمو

- "الف" دیوونه :) پاشو یه چیزی بذار ببینیم . امشب خواب

با ما قهره .

- آیینه های روبرو خوبه ؟

- حالا چرا اون ؟

- تو مشکلت با این فیلم چیه ؟

- هیچی . بذار ببینیم .

 

پتو رو می پیچم دورم و سعی می کنم به این فکر نکنم

که دوباره قراره بغض کنم .

  • Sapho 22
  • ۰
  • ۰

تکرار ِ مکررات

 

آن شب یقین کردی تو .

یقین کردی که بغض َـت همدست

است با تیک تاک ساعت . هموست که

که توی دنیای کابوس هات هم دست دارد .

همین بغض ِ لامصب که پایش را 4ساله گذاشته رو گلوت

و هی فشار می دهد و هی مقصر بودن َـت را یادآوری می کند

لحظه به لحظه .

دوباره دراز می کشی و به این فکر می کنی که تاریخ تکرار می شود .

که تو باز باید برگردی به دنیای کابوس هات .

 

+ ایمان بیاور به تیک تاک ِ ساعت .

  • Sapho 22